(قصه حضرت لوط (عليهالسلام
در ميان راه بطحا تا به شام بود قوم لوط را آنجا مقام
لوط شد مبعوث بر پيغمبري تا جلوگيري كند از خودسري
لوط از خويشان ابراهيم بود نزد آن قوم آمد و شد رهنمود
(قصه حضرت لوط (عليهالسلام
در ميان راه بطحا تا به شام بود قوم لوط را آنجا مقام
لوط شد مبعوث بر پيغمبري تا جلوگيري كند از خودسري
لوط از خويشان ابراهيم بود نزد آن قوم آمد و شد رهنمود
قصه حضرت ابراهيم (عليهالسلام)
ميكنم آغاز با نامت سخن اي خداوندكريم ذوالمنن*
از تو خواهم قلمي روان و رسا تا دهم از ابراهيم شرح ماجرا و ...
قصه حضرت نوح(عليهالسلام)
حضرت نوح(عليهالسلام) يكي از پيامبران عظيمالشأن الهي است، كه نام مباركش چهل و سه بار در قرآن مجيد آمده.[1] و نيز سورهاي مستقل به نام او در قرآن وجود دارد.
وي اولين پيامبر اولوالعزم است كه داراي شريعت و كتاب مستقل بوده و دعوت جهاني داشته و همچنين اولين پيامبر بعد از ادريس(عليهالسلام) است.و....
قصه حضرت هود(عليهالسلام)
حضرت هود(عليهالسلام) از انبياء الهي و نام مباركش هفت بار در قرآن آمده است، و يك سوره به نام او ناميده شده است.[1]
وي از نوادگان حضرت نوح(عليهالسلام) است، كه با هفت واسطه به او ميرسد. سلسله نسب او را چنين ذكر كردهاند: «هود بن عبدالله بن رباح بن خلود بن عاد بن عوص بن ارم بن سام بن نوح».[2]و...
ادريس (عليه السلام) کيست؟
ادريس کيست؟
بنابر نقل بسياري از مفسران،ادريس جد پدري نوح است.نام او در تورات «اخنوخ» و در «عربي» ادريس مي باشد و برخي آن را از ماده درس ميدانند؛زيرا ادريس کسي بود و...
قصه حضرت آدم (عليهالسلام)
به نام خداي عليّ اعلي آغاز ميكنم داستان آدم و حوا
نام مبارك حضرت آدم (عليهالسلام) كه نخستين پيامبر است، شانزده بار به نام آدم (عليه السلام) و هشت بار به عنوان بني آدم(عليهالسلام) و يك بار به عنوان ذريّه آدم (عليهالسلام) بر روي هم بيست و پنج بار، در نه سوره و در بيست و پنج آيه، در قرآن مجيد آمده است.[1] و.....
با تو گر خواهــی سخــن گوید خـدا، قــرآن بــخــوان
تــــا شـــود روح تـو با حق آشنا، قرآن بخوان
(رتــــل القــرآن تــــرتــیــلا) نــــدای رحــمـت اســت
می دهد قرآن به جان و دل صفا، قرآن بخوان
ای بــشیــــر، یـــاد خــــدا، آرامــش دل مــی دهــــد
دردمــنــــدان را بــود قــرآن دوا، قــرآن بخوان
گفت پیغمبر كه بی دین است، هر كس بی حیاست
تــــا شـــود روح تــو پابــند حیــا، قـرآن بخوان
دامــهــا گستــرده شــیطــان، در مــسیــر عمــر تــو
تــــا كه ایمن باشی از این دامها، قرآن بخوان
ای كــــه روحــت سخــت پـــایــبــنــد دنــیــــا شــده
می كــند قــرآن تــو را از غم رها، قرآن بخوان
عـــتــرت احــمــــد ز قــرآنــش نــمــی گــردد جــــدا
تــــا بیــابی معنــی ایــن نكته را، قرآن بخوان
هــســت قــرآن صــامت و قــرآن نـاطق عترت است
تــــا ندانــی این دو را از هم جدا، قرآن بخوان
نــسخــه قــرآن بــه دستــــورالــعــمــل دارد نــیــــاز
تــــا كــه بشناسی طبیبت را دلا، قرآن بخوان
وادی طــور اســت ایــن قــرآن و مــیــعــاد حــضـــور
با تو گر خواهی سخن گوید خدا، قـرآن بخوان
می برد خسران ز قرآن، هر كه دشمن با علی است
مــومنیینش را بــود قــرآن شفــا، قرآن بخوان
بــــا زبــــان حــال، زیــنــب گفــت بــا رأس حــسیـن
خصم خـواند خارجی ما را اخی، قــرآن بخوان
چــــون بــــود قــرآن (حســان) بــرنامــه عمــر بشــر
تــــا كــه تــــوفیق یــــابی بیــــا، قـرآن بخوان
داستان قرآنی یک رباخوار
بعضی صبحهای زود، پیامبر از خانه بیرون میرفت تا به کارهای مردم رسیدگی کند یا به بازار میرفت تا نان یا خرمایی تهیّه کند و به خانه بیاورد. در راه، پشت در خانه، نگاهش به آشغالها، خاکروبهها، غذاهای فاسد و میوه های گندیده میافتاد. بوی بدآنها فضای پاک صبح را آلوده میکرد؛ آن گاه نگاهش به ابولهب میافتاد. خانهاش از خانه آنها دور نبود. او را میدید که میخندد و با شیطنت به خانه میرود.
ابولهب مرد ثروتمند مکه بود. از راه ربا خواری و نزول خواری ثروت زیادی به دست آورده بود. خانه بزرگ و باشکوهی داشت. غلامان و کنیزان فراوانی به فرمانش بودند.
او و همسرش، « ام جمیل» هر روز، آمدن و رفتن پیامبر را زیر نظر داشتند. ابولهب در کوچهها به دنبال پیامبر راه میافتاد. هرگاه پیامبر با کسی گفت و گو میکرد، زود خودش را آنجا میرساند و با صدای بلند میگفت: «او دروغ میگوید! او پیامبر نیست. به سخنانش گوش ندهید. حرفهایش را باور نکنید!».
قرآن
منــــم قرآن كتـــــــاب آسمانـــي كه هستم تا قيامـت جــــاودانـــي
خدا را در حقـيـقـــت مـن زبانـــم دهم داد سخن آن سان كه دانـي
بشــر را ميدهـم بهر سعــــادت به عالم خط و مشي زندگــانـــي
منـــم آن مـشعــل راه هدايـــــت هدايت ميكنم با خوش زبـــانـــي
به دست مـن بُود نسل بشــر را كليـــــد قفـل اســـــرار نهــــانـــي
اساتيــد جهـــــان راه ره نمــودم كه باشـد كار من پرتــو نشــانـــي
بري پـي بر رمـــوز كهـكشـانهـــا اگر عمقــي رمــــوزم را بخـوانـــي
صحف از متـن من گرديد، كـــامل كه كـل كــاملــــم در كــــاردانـــي
نهـم تــــورات را طُهـــر روايــــــت كه از او ميكنـم من پاسبــانـــي
زانجيـلـم بُود بـر سينــــه حـــائل ز مريـم هم مــــدال قهرمــــانـــي
بخـوان قرآن اگر خواهي بري پي به اجـــرام و كـــرات آسمــــانـــي
كليــــد گـنجهـــــاي بـيكـران را منــم در اختيــــــارات رايگـــانـــي
مرا از خط و مشـي عتـــرت آموز كه از دانــــائـــي آنـــــان بـدانـــي
جدائي من و عترت محـال است كه بيعترت در اين محبس بماني
گل قرآن
شـــب از چشمـــان سبـــز بـــــاغ پـر زد
سحـــر عطــــر اذان پـــاشید هــــر سـو
بـــه روی جـــانمــــازی از گــــل ســــرخ
نمـــــاز صبـــــح مــــیخــــوانــد پـرستو
نشستــه قطــــــرههــــای روشــــن آب
بــــــه روی گـــــونـــههـایش مثل شبنم
دو چشمش آسمــانی خیس و ابریست
كـــه میبــــارد از آن بـــــاران نــــمنـــم
گــــــل قـــــــرآن میـــــان دستهـــــایش
گلـــــی بـــــا برگهــــای سبـــــز و زیبــا
پـــــرستو زیـــــر لــب مــیخـوانـــد آرام
دوبـــــــاره ســورههــــای كوچكــــش را
تسبیح
دوش مرغی به صبح مینالید عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
یکی از دوستان مخلص را مگر آواز من رسید به کوش
گفت باور نداشتم که تو را بانگ مرغی چنین کند مدهوش
گفتم این شرط آدمیت نیست مرغ تسبیح گوی و من خاموش
سعدی