داستان قرآنی یک رباخوار
بعضی صبحهای زود، پیامبر از خانه بیرون میرفت تا به کارهای مردم رسیدگی کند یا به بازار میرفت تا نان یا خرمایی تهیّه کند و به خانه بیاورد. در راه، پشت در خانه، نگاهش به آشغالها، خاکروبهها، غذاهای فاسد و میوه های گندیده میافتاد. بوی بدآنها فضای پاک صبح را آلوده میکرد؛ آن گاه نگاهش به ابولهب میافتاد. خانهاش از خانه آنها دور نبود. او را میدید که میخندد و با شیطنت به خانه میرود.
ابولهب مرد ثروتمند مکه بود. از راه ربا خواری و نزول خواری ثروت زیادی به دست آورده بود. خانه بزرگ و باشکوهی داشت. غلامان و کنیزان فراوانی به فرمانش بودند.
او و همسرش، « ام جمیل» هر روز، آمدن و رفتن پیامبر را زیر نظر داشتند. ابولهب در کوچهها به دنبال پیامبر راه میافتاد. هرگاه پیامبر با کسی گفت و گو میکرد، زود خودش را آنجا میرساند و با صدای بلند میگفت: «او دروغ میگوید! او پیامبر نیست. به سخنانش گوش ندهید. حرفهایش را باور نکنید!».
آن روز مردم در مغازهها و خانهها ایستاده بودند. کوچهها و راهها شلوغتر از همیشه بود. مردم چیزهایی را با یکدیگر میگفتند. عده ای هم میشنیدند و سر تکان میدادند؛ انگار همه منتظر حادثه ای بزرگ بودند؛ اما ابولهب از همه چیز بی خبر بود.
پیامبر همه اینها را میدید، میشنید و صبر میکرد.
ام جمیل هم بیکار نمیماند. به بیابان میرفت. در میان بوتهها میگشت. تیزترین خارها را جدا میکرد. با ریسمانی از لیف خرما میبست. به گردن میانداخت و با خود به شهر میآورد و هنگام شب در راه میریخت؛ همان راهی که پیامبر از آنجا به خانهاش باز میگشت.
بعضی از خارها به پای پیامبر فرو میرفت و پیامبر با پای مجروح به خانه میرسید. سوزش خارها را احساس میکرد. خارها را از پای در میآورد و برای هدایت آنها دعا میکرد.
دشمنی آنها با پیامبر از یک روز صبح شروع شد. روزی که ابولهب و همسرش مثل همه مردم شنیدند که محمد خود را فرستاده خدا میخواند. به مردم میگوید آیههایی از آسمان بر او نازل میشود. فرشته ای به نام جبرئیل آن آیات را بر او میخواند و آنها را به برادری دعوت میکند. بین انسانهای سیاه و سفید فرقی نمیگذارد. آدمهای ثروتمند و فقیر برایش فرقی ندارند. به مهربانی کردن به زیردستان و غلامان فرمان میدهد. از دروغ گویی و سخن چینی بدش میآید. به مردم میگوید: «با همسرانشان مهربان باشند، آنها را نزنند و حرف زشت و دشنام ندهند. دست خالی به خانه برنگردند. برای همسران و فرزندانشان هدیه بخرند و با دستانی پر به خانه بروند».
مردم حرفهای پیامبر را میشنیدند و دسته دسته ایمان میآوردند؛اما عده ای که ابولهب هم با آنها بود،با او دشمن شدند. آنها دوست داشتند هر کاری که میخواهند بکنند. غلامان و خدمتکاران را شکنجه دهند، آدمها را خرید و فروش کنند. دخترها را زنده به گور کنند. وقتی به کسی پول قرض میدهند، چند برابر آن را پس بگیرند. هر روز که میگذشت تعداد زیادی از غلامان و بردگان به پیامبر ایمان میآوردند و دیگر از فرمانهای اربابانشان اطاعت نمیکردند. خدا را عبادت میکردند و بتهای چوبی و سنگی را دور میانداختند. همه این کارها ابولهب را خشمگین میکرد.
یک روز ابولهب از خانه بیرون آمد. کسی نمیدانست چه فکری در سر دارد؛ اما نزدیکان او میدانستند که او برای آزار دادن پیامبر نقشه تازه ای کشیده است.
ابولهب نمیدانست که خدا فکرهای او را میداند. او نمیدانست خداوند پیامبرش را چقدر دوست دارد. وقت آن بود که خداوند سزای کارهای ابولهب را بدهد.
آن روز مردم در مغازهها و خانهها ایستاده بودند. کوچهها و راهها شلوغتر از همیشه بود. مردم چیزهایی را با یکدیگر میگفتند. عده ای هم میشنیدند و سر تکان میدادند؛ انگار همه منتظر حادثه ای بزرگ بودند؛ اما ابولهب از همه چیز بی خبر بود. آرام آرام خود را به مردم رساند و نزدیک آنها ایستاد. با آمدنش همه ساکت شدند. انگار میخواستند چیزی را از او پنهان کنند. یکدفعه از میان جمعیت صدایی برخاست. مردی با صدای بلند، سخنانی را خواند که برای ابولهب تازگی داشت. سخنانی را که فرشته وحی بر پیامبر نازل کرده بود.