loading...
قرآن پژوهی
محسن قربانزاده سوار بازدید : 48 دوشنبه 19 فروردین 1392 نظرات (0)

نام مبارك حضرت ابراهيم(عليه‌السلام) در بيست و پنج سوره قرآن، حداقل شصت و نه بار تكرار شده است.[1] راجع به اين پيامبر و حالات گوناگون او از كودكي تا شيخوخيت قريب صد و نود و پنج آيه و نيز سوره‌اي مستقل به نام او در قرآن وجود دارد.
ابراهيم (عليه‌السلام) نامي است سرياني به نام «اُبٌ رَحيم» بوده يعني پدر مهربان، سپس «حاء» آن به «هاء» تبديل گرديده، و بعضي گويند معني ابراهيم از «بَريٌ مِنَ الاَصنام» و «هامَ اِلي رَبِّه» مي‌باشد، يعني از بت‌ها دوري مي‌جسته و به خداوند خويش گرويده است. [2] آن حضرت سه هزار و سيصد و بيست و سه سال بعد از هبوط حضرت آدم (عليه‌السلام) به دنيا آمد.
اهل تاريخ نام پدر ابراهيم(عليه‌السلام) را تارح (با حاء و خاء) نوشته‌اند.[3] و نام مادرش «اوفا» دختر آذر،[4] و برخي نام وي را «نونا» فرزند كربتا بن كرثي،[5] و گروه سوم «رقيه» دختر لاحج مي‌دانند.[6]
ابراهيم(عليه‌السلام) دومين پيامبر اولوالعزم است، كه داراي شريعت و كتاب مستقل بوده،[7] و دعوت جهاني داشته، او حدود هزار سال بعد از حضرت نوح(عليه‌السلام) ظهور كرد و سلسله نسب او تا نوح را چنين نوشته‌اند: «ابراهيم بن تارخ بن ناحور بن سروح بن رعو بن فالج بن عابر بن شالح بن ارفكشاذ بن نوح».
ابراهيم(عليه‌السلام) هنوز متولد نشده بود ككه پدرش از دنيا رفت و آزر عموي ابراهيم(عليه‌السلام) سرپرستي او را به عهده گرفت. از اين رو ابراهيم(عليه‌السلام) او را به عنوان پدر مي‌خواند.[8]
اين پيامبر بزرگ در شهر «اور» از شهر‌هاي بابل به دنيا آمد[9] و سرانجام در سن صد و هفتاد و پنج سالگي فوت كرد. او را در باغ عفرون بن صرصر، پهلوي قبر ساره دفن كردند و اكنون مدفن او شهر الخليل (در كشور فلسطين) نام دارد.[10]
پادشاه زمان ابراهيم(عليه‌السلام) و اعتقادات مردم
ولادت ابراهيم(عليه‌السلام) در دوران «نمرود بن كنعان بن كوش بن حام بن نوح»بوده است.
نمرود علاوه بر بابل، بر ساير نقاط جهان نيز حكومت مي‌كرد، چنانكه امام صادق(عليه‌السلام) فرمود: چهار نفر بر سراسر زمين سلطنت كردند، دو نفر از آن‌ها از مؤمنان به سليمان بن داوود و ذوالقرنين(عليهماالسلام) و دو نفر از آن‌ها از كافران به نام نمرود و بخت النصر بودند.[11]
در عصر ابراهيم(عليه‌السلام) علاوه بر بت پرستي، پرستيدن ستاره و ماه و خورشيد هم وجود داشته،[12] «بابليان خدايان زيادي داشتند ... به اين ترتيب كه هر شهري خدايي داشت، كه نگاهبان آن بود و شهر‌هاي بزرگ و روستاها، خدايان كوچكتري داشتند كه آن‌ها را پرستيده و به آنان اظهار علاقه مي‌كردند.
هر چند به طور رسمي، همه در مقابل خداي بزرگ‌ترشان كرنش مي‌كردند، ولي پس از آن كه روشن شد، خدايان كوچك جلوه و يا صفات خدايان بزرگ‌ترند. رفته رفته تعداد خدايان اندك شد و بدين سان «مردوك» عنوان خداي بابل را، كه بزرگ خدايان بابل بود، گرفت.
پادشاهان، نياز شديدي به آمرزش و بخشش خدايان داشتند، از اين رو براي آن‌ها پرستشگاه و معبد ساخته و اثاثيه و خوراك و شراب برايشان تهيه مي‌كردند».[13]
چگونگي تولد ابراهيم(عليه‌السلام)[14]
در زمان تولد ابراهيم(عليه‌السلام) منجمين به «نمرود بن كنعان» خبر دادند: به زودي پسري متولد مي‌گردد كه حكومت تو را به هم مي‌ريزد و سبب نابودي و از بين رفتن عزت و شوكت تو مي‌گردد!
نمرود كه ادعاي خدايي مي‌نمود و با استفاده از جهالت مردم، بر آنان حكومت مطلقه داشت، از شنيدن اين خبر تكان خورده و به خود پيچيد و سؤال نمود: در كجا پديد مي‌آيد؟ گفتند: در همين بابل عراق.
نمرود براي پيشگيري از اين خطر قطعي دستور داد كه: زنان را از شوهرانشان جدا سازند و به طور كلي آميزش زن و مرد غدغن گردد، و براي زنان باردار نيز مأموران و قابله‌ها را گماشت، كه مواظب آنان باشند و جنس نوزاد را گزارش نموده و چنانچه پسر باشد به قتل برسانند.[15]
كنترل شديد در همه جا اجرا گرديد. جلادان نمرود همه جا را زير نظر داشتند، نوزادهاي پسر را مي‌كشتند. كار به جايي رسيد كه به نوشته بعضي از تاريخ نويسان هفتاد و هفت تا صد هزار نوزاد كشته شد.[16]
مادر ابراهيم(عليه‌السلام) بارها توسط مأموران و قابله‌هاي نمرودي آزمايش و معاينه شد، ولي آن‌ها نفهميدند كه او باردار است و اين از آن جهت بود كه خداوند رحم مادر ابراهيم(ْع) را به گونه‌اي قرار داده بود كه نشانه بارداري آشكار نبود. [17]
خداوند اين وجود با بركت را در رحم مادر از چشم بد انديشان مصون داشت، تا اين كه دوران زايمان فرا رسيد در آن زمان قانوني در ميان مردم رواج داشت كه زنان در هنگام قاعدگي به بيرون شهر مي‌رفتند و پس از پايان آن، به شهر باز مي‌گشتند.
مادر ابراهيم(عليه‌السلام) تصميم گرفت به بهانه اين رسم و قانون از شهر بيرون رود و در آن جا دور از ديد مردم، شاهد تولد نوزادش باشد، همين تصميم اجرا شد، مادر از شهر خارج گرديد، به غاري در اطراف شهر پناه آورد و در انتظار قدوم خليل الله(عليه‌السلام) ثانيه شماري مي‌كرد، نخستين روز ذي‌الحجه فرا رسيد و خليل الله(عليه‌السلام) با قدوم خود دنيا را منور، و آيين توحيدي را قوت بخشيد.
مادرش چند روزي در كنار او نشست و از ترس مأموران نمرود نتوانست وي را به منزل منتقل كند، سرانجام براي حفظ او تصميم گرفت او را در پارچه‌اي پيچيده و درون همان غار بگذارد و براي حفظ او از گزند جانوران، در غار را با سنگ‌هايي مسدود نمود و به شهر بازگشت.
او به قدرت الهي انگشت ابهامش را مي‌مكيد و از همان طريق تغذيه مي‌كرد و به اندازه چندين برابر ديگران رشد مي‌نمود!‌ مادر هم، چند روز يك بار مخفيانه به ديدن فرزندش مي‌رفت و به او شير مي‌داد و نوازش مي‌كرد.
به اين ترتيب اين مادر و پسر، در آن دوران وحشتناك با تحمل مشقت‌ها و رنج‌هاي گوناگون، به زندگي خود ادامه دادند تا اينكه او دوران كودكي را پشت سر گذاشت و به سن سيزده سالگي رسيد.
يك روز دامن مادر را گرفت و از ا و خواست كه وي را به خانه ببرد، ولي مادر نگران بود و از خطر نمروديان ايمن نبود. لذا گفت: نور ديده! صبر كن، تا در اين باره با سرپرستت (آزر) مشورت كنم و راه‌هاي انتقال به خانه را بررسي كنم، اگر صلاح باشد بعد نزدت آيم و تو را به شهر مي‌برم.
تا اينكه در يكي از ديدارها در حالي كه هوا رو به تاريكي مي‌رفت، ابراهيم(عليه‌السلام) را از غار بيرون برد و با خود به خانه آورد، ولي ابراهيم(عليه‌السلام) از ديدن ستارگان و ماه، و فردايش از ديدن خورشيد، خداشناسي و توحيد را در عالم آن روز ترسيم كرد و گفت: همه اين‌ها دليل خداشناسي است و نشان مي‌دهد كه آفريدگاري اين اجرام آسماني را پديد آورده است، قرآن مجيد آن لحظه را در چند آيه بازگو مي‌نمايد.[18]
شخصيت حضرت ابراهيم(عليه‌السلام)
ابراهيم(عليه‌السلام) نزد پيروان اديان سه گانه يهود و مسيحيت و اسلام داراي جايگاهي والاست. سراسر زندگي آن حضرت كوشش و فداكاري در راه پروردگار خود بود. و وي از جنبه اخلاص و فداكاري در راه عشق به خدا، الگويي زنده براي همه آيندگان است، چنانكه جايگاه والا و برجسته آن حضرت، نهفته در مقام ابوالانبيايي وي بود، دين مبين اسلام همان دين ابراهيم(عليه‌السلام) است.[19]
ابراهيم(عليه‌السلام) داراي آن چنان جايگاهي است، كه قرآن او را پدر اعراب،[20] و پدر پيامبران پس از او خوانده[21] ، و نيز به خليل الله و خليل الرحمن، يعني دوست خدا ملقب گرديده است.
گفتگوي ابراهيم با آزر[22]
آزر عموي ابراهيم(عليه‌السلام) بود، ولي ابراهيم(عليه‌السلام) به خاطر سرپرستي آزر، او را پدر مي‌ناميد.
وي تصميم گرفت، نخست آزر را به خداپرستي دعوت كند، از اين رو با آزر به گفتگو پرداخت، چنانكه در قرآن مي‌فرمايد: هنگامي كه ابراهيم(عليه‌السلام) به پدرش –عمويش- آزر گفت: اي پدر! چرا بت بي‌جان كه چشم و گوش ندارد، و هيچ رفع نيازي از تو نمي‌كند، مي‌پرستي؟
اي پدر! علمي را به من آموخته‌اند كه تو از آن بهره‌اي نداري؛ پس از من پيروي كن، تا تو را به راه راست هدايت كنم.
اي پدر! هرگز شيطان را نپرست، چرا كه شيطان نسبت به خداي رحمان سخت نافرمان است.
اي پدر! من از تو بيمناك هستم كه عذاب خداوند رحمان بر تو فرا رسد و يار و ياور شيطان باشي.
آزر گفت: اي ابراهيم! مگر تو از خدايان من روگردان شده‌اي؟ اگر از مخالفت بت‌ها دست برنداري، تو را سنگسار خواهم كرد و اكنون براي مدتي طولاني از من دور شو.
ابراهيم(عليه‌السلام) در پاسخ گفت: تو به سلامت باشي، من از خدا برايت آمرزش مي‌خواهم، كه خدايم درباره من بسيار مهربان است، من از شما و بت‌هايي كه به جاي خدا مي‌پرستيد، دوري مي‌گزينم و خداي يكتا را مي‌خوانم و اميدوارم مرا از لطف خويش محروم نگرداند.»[23]
ابراهيم(عليه‌السلام) از تهديد و هشدار آزر نترسيد و با توكل به خداوند به طور مكرر، او را به سوي خدا دعوت نموده و از بت‌ها بر حذر داشت، ولي نتيجه‌اي نبخشيد و براي او روشن شد كه آزر دشمن خداست، لذا از او بيزاري جست.[24]
آوازه مخالفت ابراهيم(عليه‌السلام) با بت پرستي در همه جا پيچيده و به عنوان يك حادثه بزرگ در رأس اخبار قرار گرفت.
نمرود پادشاه عصر دستور داد تا ابراهيم(عليه‌السلام) را نزد او حاضر كنند. ابراهيم (عليه‌السلام) را آوردند. نمرود گفت: «خداي تو كيست؟» ابراهيم(عليه‌السلام) گفت: خداي من كسي است كه زنده گرداند و بميراند، يعني مرگ و زندگي به دست اوست.
نمرود گفت: من نيز چنين توانم كرد. دو زنداني را خواست، يكي را كشت و ديگري را آزاد ساخت – ابراهيم(عليه‌السلام) باز گفت: همانا خداوند خورشيد را از طرف مشرق بيرون آورد، تو اگر تواني آن را از مغرب بيرون آور. آن نادان كافر در جواب عاجز ماند و خداوند راهنماي ستمكاران نخواهد بود.[25]
نمرود ديد اگر آشكارا با ابراهيم (عليه‌السلام) دشمني كند، رسوائيش بيشتر مي‌شود، ناچار دست از ابراهيم(عليه‌السلام) كشيد، تا در يك فرصت مناسب از او انتقام بگيرد. جاسوسان خود را در همه جا گماشت، تا مردم از تماس با ابراهيم(عليه‌السلام) بترسانند و دور سازند.[26]
شكستن بت‌ها توسط ابراهيم(عليه‌السلام)
ابراهيم(عليه‌السلام) از راه‌هاي مختلف، نمرود مشرك و مردم بت پرست او را به خداي بزرگ دعوت مي‌نمود، ولي هيچ اثري نكرد و مردم از ترس نمرود به او ايمان نمي‌آورند.
وي مي‌انديشيد كه چطور توحيد را به آن‌هايي كه بت مي‌پرستيدند بقبولاند، او در مبارزه خود مرحله جديدي برگزيد و با كمال قاطعيت به بت پرستان اخطار كرد و چنين گفت كه: «به خدا قسم در غياب شما، نقشه‌اي براي نابودي بت‌هايتان مي‌كشم».[27]
ابراهيم(عليه‌السلام) در پي فرصتي مي‌گشت تا اينكه عيدي كه از آن مردم زمان بود، فرا رسيد و رسم چنين بود كه همه مردم (جز بيماران) هنگام عيد از شهر بيرون مي‌رفتند و به گردش مي‌پرداختند.
آن روز همه از شهر بيرون رفتند، حتي ابراهيم(عليه‌السلام) را نيز دعوت كردند كه با آن‌ها به خارج از شهر برود، ولي ابراهيم(عليه‌السلام) در پاسخ دعوت آن‌ها گفت: «من بيمار هستم[28] و نتوانم با شما به گردش پرداخته و از شهر بيرون آيم، (منظور ابراهيم(عليه‌السلام) از اين گفتار، دروغ گفتن نبود، زيرا به روش و طريقه مردم زمان خود سخن گفت و آن پندار را بهانه‌اي براي نرفتن به گردش نمود).
وقتي كه شهر كاملاً خلوت شد، ابراهيم(عليه‌السلام) يك تبر با خود برداشت، و به پرستشگاهي كه بت‌هاي آنان در آن قرار داشت رفت. ديد برخي از بت‌ها در كنار برخي ديگر نهاده شده، بتي بزرگ در صدر همه قرار داشت و در برابر همه آن‌ها قرباني‌هاي خوراكي و آشاميدني ديد كه برايشان نذر كرده بودند. تا به گمان خودشان، از آن‌ها بخورند.
ابراهيم(عليه‌السلام) با تمسخر، بت‌ها را مخاطب ساخت: ايا غذا نمي‌خوريد؟ و چون كسي پاسخ او را نداد، گفت: چرا سخن نمي‌گوييد؟ و سپس با دست راست خود به وسيله تبري، همه بت‌ها را شكست و قطعه قطعه ساخت و از شكستن بت‌ بزرگ – كه بزرگترين خدايان آن‌ها بود – خودداري كرد و تبر را به دست تبر بزرگ آويخت و سپس معبد را ترك گفت.[29]
مردم پس از برگزاري مراسم جشن خود، بازگشته و آنچه بر سر بت‌ها آمده بود، ملاحظه كردند. آنان وحشت زده از خود پرسيدند، كدام فرد ستم پيشه به مقدسات ما چنين كرده است؟
برخي از آنان گفتند: شنيده‌ايم جواني به نام ابراهيم(عليه‌السلام) به بت‌ها اهانت مي‌كند، و عادت اوست كه از بت‌ها عيب جويي مي‌كند، ما تصور مي‌كنيم همين شخص است كه دست به چنين عملي زده.
محاكمه حضرت ابراهيم(عليه‌السلام)
خبر تعرض به بت‌ها به فرمانروايان رسيد و آن‌ها به نيروهاي خودمان فرمان دادند، تا ابراهيم(عليه‌السلام) را براي محاكمه در برابر ديدگان مردم حاضر كنند. (و آنان كه شنيده‌اند وي از بت ها عيب‌جويي كرده و آن‌ها را تهديد نموده است، مي‌بايست به اين مطلب گواهي دهند).
هنگامي كه ابراهيم(عليه‌السلام) را حاضر كردند، سران حكومت از او پرسيدند: آيا تو با خدايان ما چنين كردي؟
آن حضرت احساس كرد، فرصت مناسبي براي او پيش آمده، تا به اهداف و واقعيتي كه مي‌خواست قوم او به آن اعتراف كنند دست يابد، از اين رو با شيوه‌اي حكيمانه در پاسخ آن‌ها گفت: شكننده بت‌ها، بت بزرگ است و ساير بت‌ها گواه بر اين كار او هستند، ا گر سخن مي‌گويند ماجرا را از آن‌ها بپرسيد؟
مردم به طور ناخودآگاه در ورطه لغزش و اشتباهي كه ابراهيم(عليه‌السلام) آن‌ها را به اعتراف از آن ناگزير ساخت گرفتار آمدند، برخي از آن‌ها به بعضي ديگر مي‌گفتند: شما با پرستش معبودهايي كه قادر به سخن گفتن نيستند و نيز متهم ساختن ابراهيم(عليه‌السلام) بر خود ستم روا داشته‌ايد.
ولي پس از آن كه حقيقت را دريافتند و از شرم سرافكنده شدند، يكبار ديگر به بحث و مناقشه با ابراهيم(عليه‌السلام) پرداختند و گفتند: تو كه مي‌داني اين بت‌ها سخن نمي‌گويند، پس چرا از ما مي‌خواهي از آن‌ها بپرسيم؟
اينجا بود كه دليل و برهان ابراهيم(عليه‌السلام) در گوش آنان طنين افكند و با اين سخن رسا، زبان آن‌ها را از سخن گفتن باز داشت: آيا به جاي خدا، چيزهايي را كه به شما سود و زياني نمي‌رسانند، مي‌پرستيد؟ اف بر شما و معبوداني كه به جاي خدا مي‌پرستيد، آيا انديشه نمي‌كنيد؟‌
قوم ابراهيم(عليه‌السلام) وقتي كه احساس شكست و رسوايي كردند و از سويي هيچ دليل و برهاني هم نداشتند، از بحث و مناظره صرفنظر كرده و براي سرپوش گذاشتن بر رسوايي خود، به زور متوسل شدند و او را محكوم به مرگ با آتش كردند[30] و گفتند: او را در آتش بسوزانيد و بدين وسيله خدايانتان را ياري كنيد، اگر انجام دهنده اين كاريد. ولي خداوند با قدرت خويش او را از آتش رهايي بخشيد و بنابر فرمان الهي، آتش بر او گلستان شد.[31]
دليل ابراهيم(عليه‌السلام) بر بطلان خدايان متعدد
از بررسي تاريخ چنان برمي‌آيد كه: در زمان و محيطي كه ابراهيم(عليه‌السلام) مي‌زيست، مردم خورشيد و ماه و ستارگان را پرستش مي‌كردند. ابراهيم(عليه‌السلام) كه به خداي يگانه ايمان آورده بود، بي آنكه هيچ فرصتي از دست بدهد، با قوم خود به گفتگو مي‌نشست و درباره خدايانشان با آن‌ها به بحث و مناقشه مي‌پرداخت، از جمله مناقشات آن حضرت اين بود كه بر پرستش ستارگان و خورشيد و ماه خط بطلان بكشد.
در يكي از روزها چون تاريكي شب فرا رسيد، ميان گروهي از قوم خود آمد و به ستاره‌اي در حال حركت كه مورد پرستش قومش بود، نگاهي انداخت و در حضور همه به عنوان اين‌كه اظهار موافقت با آنان نموده و كنايه از هم رأيي وي با آنان باشد گفت: اين پرودگار من است.
ولي ديري نپاييد كه اين ستاره هنگام روشنايي روز، از ديده‌ها نهان گرديد، در اين هنگام ابراهيم(عليه‌السلام) به آنها گفت: من خدايي كه ابتدا آشكار و سپس ناپديد شود ايمان نخواهم آورد.
ابراهيم(عليه‌السلام) در جلسه ديگري كه با همراهان خود داشت، ماه را ملاحظه كرد كه با روشنايي خود، از آن سوي افق، تاريكي شب را مي‌شكافت، وي ديگر بار جهت موافقت با عقايد آنان گفت: اين پروردگار من است. ولي طولي نكشيد كه ماه از ديدگان ناپديد شد.
در اين هنگام ابراهيم(عليه‌السلام) اظهار داشت: اگر خدايي كه مرا آفريده، هدايت و ارشادم نكند، در زمره گمراهان خواهم بود.
روز دوم خورشيد طلوع كرده و با نور افشاني در وسط آسمان هويدا شد، ابراهيم(عليه‌السلام) به اطرافيانش گفت: اين پروردگار من است و اين بزرگتر است.
وي هنگام ناپديد شدن خورشيد، هدفي را كه در پي آن بود اعلان داشت، و آن اعلان بيزاري از خدايان آن‌ها بود و گفت: اي مردم، من از آنچه كه شريك خدا قرار مي‌دهيد بيزارم. من با ايمان و اخلاص رو به سوي خدايي آوردم، كه آفريننده آسمان و زمين است و هرگز به خدا شرك نخواهم ورزيد.[32]
مشاهده زنده شدن مردگان
ايمان به قيامت و معاد و پاداش خوب و بد در آن روز و زنده شدن مردگان با قدرت الهي، از مهم‌ترين اصول اعتقادي به شمار مي‌آيد.
در قرآن كريم نيز براي اثبات اين‌كه زنده شدن مردگان كار محالي نيست. نمونه‌هاي فراوان مي‌آورد، از جمله داستان حضرت ابراهيم(عليه‌السلام) را نقل مي‌كند:[33] در يكي از روزها ابراهيم(عليه‌السلام) در صحرا و بيابان مشغول سير و سياحت و تفكر بود. به سير خود ادامه مي‌داد، تا به كنار دريايي رسيد.
او با كنجكاوي عميق به دريا و امواج آن مي‌نگريست، ناگاه لاشه حيوان مرده‌اي را ديد كه گوشه‌اي از آن در دريا و قسمت ديگرش در خشكي قرار داشت. و حيوانات دريايي و صحرايي و پرندگان بر سر آن ريخته و هر ذره‌اي از ان را يك نوع حيوان مي‌خورد، طولي نكشيد كه همه پيكر او را خوردند.
اين صحنه ناخودآگاه ابراهيم(عليه‌السلام) را به اين فكر فرو برد كه: «ذرات اين لاشه حيوان در دريا و صحرا و فضا پخش و هر قسمت بدنش، جز بدن حيوان ديگري گرديد، در روز قيامت چگونه تكه‌هاي بدن او در كنار هم جمع شده و زنده مي‌گردد؟!»
البته ابراهيم(عليه‌السلام) به قدرت الهي ايمان داشت كه او در روز قيامت مردگان را زنده مي‌گرداند، ولي از خداي خويش خواست تا نمونه‌اي ملموس از آن را، براي وي ارائه دهد تا دلش آرامش بيشتري يابد، از اين رو دست به سوي آسمان بلند كرد و گفت: خدايا! به من بنمايان كه چگونه چنين مردگاني را زنده مي‌كني؟!
خداوند از او پرسيد: مگر تو به روز قيامت و قدرت من ايمان نداري؟ ابراهيم(عليه‌السلام) گفت:: چرا! لكن با مشاهده عيني آرامش دل پيدا مي‌كنم (آري استدلال و منطق تنها مغز و فكر را آرام مي‌كند، ولي تجربه و مشاهده، دل را).
خداوند به ابراهيم(عليه‌السلام) فرمود: «چهار پرنده را بگير، و سر آن‌ها را ببر و سپس گوشت آن‌ها را بكوب و مخلوط و ممزوج كن. آنگاه گوشت درهم آميخته را، به ده قسمت تقسيم كن و هر قسمت آن را، بر سر كوهي بگذار و سپس در جايي بنشين و يك يك آن‌ها را به اذن خدا صدا كن. آن چهار پرنده شتابان به سوي تو آيند.»
حضرت ابراهيم(عليه‌السلام) چهار پرنده،[34] را گرفت و آن‌ها را ذبح كرد، گوشتشان را كوبيده و مخلوط كرده و هر قسمت را بر سر كوهي نهاد، سپس هر يك از آن پرنده‌ها را صدا زد: «اي پرندگان به اذن خدا زنده شويد و به نزد من پرواز كنيد.»
در همان لحظه‌ گوشت‌هاي مخلوط شده پرندگان از هم جدا شدند و به صورت چهار پرنده درآمدند و روح در آن‌ها دميده شد و به سوي ابراهيم(عليه‌السلام) پريدند و به او پيوستند.
به اين ترتيب ابراهيم(عليه‌السلام) با چشم خود، صحنه معاد و زنده شدن مردگان را مشاهده كرد. و سخن قلبش را به زبان آورد: «آري خداوند بر هر چيزي قادر و تواناست، خدايي كه هم بر ذره‌هاي پراكنده مردگان آگاه است و هم مي‌تواند آن‌ها را جمع كند و به صورت اولشان زنده كند.»[35]
ازدواج حضرت ابراهيم(عليه‌السلام) با ساره (عليهاالسلام)
در تاريخ بلعمي،[36] ترجمه تاريخ طبري كه مربوط به نيمه قرن سوم هجري است چنين آمده است: بعد از آن‌كه ابراهيم(عليه‌السلام) از آتش نمرود نجات يافت، به تبليغ رسالت خويش ادامه داد. و مردم از ترس نمرود به او نمي‌گرويدند، تا اينكه روزي نمرود، ابراهيم(عليه‌السلام) را احضار كرد و به او گفت: بودن تو در اين شهر كار سلطنت مرا به تباهي مي‌كشاند، بهتر آن است كه از اين شهر بيرون روي، زيرا خدايي داري كه تو را در همه حال حفظ مي‌كند.
ابراهيم(عليه‌السلام) آمده رفتن از شهر گرديد و لوط(عليه‌السلام) را كه از خويشاوندانش بود، نزد خود فرا خواند و او را به كيش خود دعوت كرد. لوط(عليه‌السلام) پذيرفت و به ابراهيم(عليه‌السلام) ايمان آورد.[37]
حضرت ابراهيم(عليه‌السلام) در آن هنگام كه در سرزمين بابل (عراق كنوني) بود، در سن سي و شش سالگي با ساره ازدواج كرد[38] و زندگي مشتركي را تشكيل دادند و ساره را نيز به دين و آيين خود دعوت نمود. ساره هم پذيرفت و به او ايمان آورد.
حضرت ساره(عليه‌السلام)
ساره در قريه‌اي به نام «كوثي ربا» از اطراف بابل (عراق) در يك خانواده نبوت، در سال دو هزار و هشتصد و پنجاه و پنج قبل از هجرت نبوي متولد شد. نام پدرش «لاحج» نام مادرش «ورقه» و برادرش «حضرت لوط(عليه‌السلام)» مي‌باشد.[39]
مطابق بعضي از روايات مادر لوط و ساره(عليهماالسلام) با مادر ابراهيم(عليه‌السلام) خواهر بودند، و ساره دختر خاله ابراهيم(عليه‌السلام) بود.[40]
ساره طبق نقل امام صادق(عليه‌السلام) مثل حوريان بهشت زيبا بود و ابراهيم(عليه‌السلام) شديداً او را دوست مي‌داشت و در تكريم و احترام همسرش همت مي‌گماشت. او از جهت اموال و اغنام نيز خيلي ثروتمند بود، همه را يكباره در اختيار شوهر قرار داد و ابراهيم(عليه‌السلام) آن اموال را در راه خدا مصرف نمود.[41]
وي از زنان بسيار با فضيلت و از جمله بانوان مورد عنايت پروردگار عالم است كه نام او در كنار زنان بهشتي ذكر شده. در آيات فراواني كه نام ابراهيم و اسحاق و اسماعيل (عليهم‌السلام) آمده، به نام و شخصيت ساره نيز اشاره شده است.[42]
مهاجرت حضرت ابراهيم(عليه‌السلام)[43]
ابراهيم(عليه‌السلام) پس از ازدواج با ساره، به او پيشنهاد كوچ كردن از شهر را نمود، ساره هم قبول كرد، ابراهيم(عليه‌السلام) كه قصدمهاجرت پيدا نمود، به تمام كساني كه به او ايمان آورده بودند، اطلاع داد كه مي‌خواهد كه از شهر كوچ نموده و مهاجرت كند.
گروندگان او را اجابت كردند و گفتند: ما نيز با تو خواهيم بود، اگر چه از زن و فرزند هم جدا شده باشيم.
خداوند روش گروندگان به ابراهيم(عليه‌السلام) را از براي امت رسول خدا(صلي الله عليه و آله) سرمشق قرار داده و در طي آيه‌اي از قرآن به امت محمد(صلي الله عليه و آله) جريان آن‌ها را گوشزد نموده كه دانسته باشند، مخصوصاً هنگامي كه رسول خدا(صلي الله عليه و آله) از مكه به مدينه مهاجرت نموده.[44]
ابراهيم(عليه‌السلام) از شهر بابل با زوجه خود ساره و لوط و كساني كه به وي ايمان آورده بودند، رهسپار شام(سوريه) كه در آن زمان كنعان مي‌گفتند گرديد و در شهري كه نام آن «حران يا حاران» بود اقامت گزيد.
در آنجا پادشاهي بود كه شيوه بت پرستي داشت، ابراهيم(عليه‌السلام) از او كه مبادا به خاطر توحيد و يكتاپرستي وي را آزار دهد، در هراس افتاد.
لذا پس از چندي از آنجا هم كوچ كرد، به سرزمين مصر رفت و در جايي وارد شد كه كسي او را نشناسد، ولي خبر ورود ابراهيم(عليه‌السلام) به مصر پخش شد و مردم از اطراف به ديدن او مي‌شتافتند، مخصوصا شنيدند زني با او همراه است كه زيباترين زنان شهر خود به شمار مي‌رفته، خبر ورود ايشان نيز به پادشاه مصر رسيد، ابراهيم(عليه‌السلام) را احضار نموده و از وي پرسيد كه: اهل كجاست؟
ابراهيم(عليه‌السلام) گفت: اهل بابل.
پرسيد: براي چه به اين سرزمين آمدي؟‌
گفت: دادگري تو را شنيدم و به اين سو عزيمت نمودم.
پادشاه گفت: اين زن كه با تو همراه است كيست؟
گفت: خواهر من است(زيرا اگر مي‌گفت زن من است، ممكن بود به خاطر زيبايي و تصاحب او، ابراهيم(عليه‌السلام) را بكشد.)[45]
قبل از ملاقات با پادشاه، ابراهيم(عليه‌السلام) به ساره سپرده بود، كه اگر از او سؤال شود، او هم بگويد كه خواهر ابراهيم(عليه‌السلام) است.
پادشاه، ساره را نيز نزد خود خواند و به او گفت: اين مرد با تو چه نسبتي دارد؟ ساره گفت: برادر من است.
پادشاه گفت: در اين صورت من به تو نسبت به برادرت مهربان تر خواهم بود. خواست نزد ساره برود، ساره از او دوري جست، پادشاه قصد كرد خود را به او نزديك‌تر نمايد، دست فرا داشت كه ساره را در آغوش بگيرد.
ساره دعا كرد، دست پادشاه خشك شد. سلطان متعجب گرديد و از ساره دست برداشت، كنيزكي داشت به نام «هاجر» كه از قبطيان بود،[46] به ساره بخشيد و گفت: تو با اين كنيز و برادرت از شهر من بيرون برويد.
ساره داستان خود را با پادشاه براي ابراهيم(عليه‌السلام) بازگو كرد، ابراهيم(عليه‌ السلام) خداوند را سپاسگزاري نمود و فرداي آن روز با ساره و هاجر از مصر بيرون رفتند و دوباره به سوي شام آمدند، آن‌هم به سرزمين فلسطين، در جايي كه هيچ كس در آنجا وجود نداشت، هاجر وساره را در صحرايي بنشانيد، خود به دنبال آب رفت و هر چه جستجو كرد نيافت، به ناچار چاهي حفر نمود و از آن چاه آب بيرون آمد.
ابراهيم(عليه‌السلام) پس از توقف در صحرا هر قدر آذوقه كه به همراه داشت تمام شد و تا شهر مسافت زيادي بود، به ساره گفت: در اين مكان باشيد تا من به دنبال آذوقه روم، پس از پيمودن يك فرسنگ راه، سرگردان و متحير ماند كه چه كند. به ناچار جوالي كه همراه داشت، پر از ريگ صحرا كرده و با دست خالي به سوي ساره برگشت. ساره با ديدن جوال كه پر بود خوشحال شد. ولي از اندرون جوال بي‌خبر بود، ابراهيم(عليه‌السلام) پس از ورود از كثرت خستگي چيزي نگفت و به خواب رفت.
ساره به هاجر گفت كه: جوال را بياور، هاجر آن را نزد ساره آورد، وقتي باز كردند، در آن گندم يافتند، آن را آرد و خمير كرده و نان پختند و ابراهيم(عليه‌السلام) خفته را، از خواب بيدار نمودند كه نان بخورد.
ابراهيم(عليه‌السلام) گفت: چه بخورم كه چيزي نداريم. گفتند: از گندمي كه آوردي نان پخته‌ايم. ابراهيم(عليه‌السلام) با تعجب فهميد كه لطف خداوندي شامل حال وي گشته، لذا بر سر جوال رفت و به جاي ريگ گندم ديد، به ساره چيزي نگفت و از آن گندم به كشت و زرع پرداخت. از آن گندم مردم خريدند و ابراهيم(عليه‌السلام) توانگر شد، مردم نزد وي گرد آمده و خانه‌ها ساختند. در آن مكان شهركي به وجود آمد و ابراهيم(عليه‌السلام) در آن مسجدي ساخت. بعدها شهرك مزبور، شهري بزرگ شد، از اين شهر تا «مؤتفكات» كه روستاهاي لوط(عليه‌السلام) باشد، يك شبانه روز راه بود و ابراهيم‌(عليه‌السلام) از وضع لوط (عليه‌السلام) با خبر مي‌شد.
در اين شهر كه ابراهيم(عليه‌السلام) آن را بنا كرده بود، مردم آن سرانجام به وي بدي‌ها كردند و بر او ستم روا داشتند، وي از آن شهر با عيال و گوسفندان و چارپايان خويش كه به دست آورده بود، به شهري ديگر كوچ كرد، آن هم در سر حد فلسطين بود. مردم از كرده خويش پشيمان شدند و به دنبال ابراهيم(عليه‌السلام) راه افتادند كه از او پوزش بخواهند و او را برگردانند، ولي ابراهيم(عليه‌السلام) اجابت نكرد و به شهر جديد فرود آمد.
آرزوي ابراهيم و ساره (عليهماالسلام)
ابراهيم و ساره(عليهماالسلام) هر دو آرزومند بودند كه داراي فرزند پسر باشند. ولي اين آرزو برآورده نمي‌شد، علتش اين بود كه همسرش ساره بچه‌دار نمي‌شد، و طبق آيه قرآني وي عقيم و نازا بود.[47] ابراهيم(عليه‌السلام) نذر كرد كه اگر داراي فرزند پسر بشود، او را براي خدا قرباني نمايد.
يك روز ساره به ابراهيم(عليه‌السلام) گفت: از من كه فرزندي به دست نياوردي، اگر مايل باشي، هاجر كنيز خود را به تو مي‌بخشم. ابراهيم(عليه‌السلام) راضي شد، ساره هاجر را به ابراهيم(عليه‌السلام) بخشيد، از اين پس وي همسر ابراهيم(عليه‌السلام) گرديد و پس از مدتي داراي فرزندي شد كه نام او را «اسماعيل»[48] گذاشتند.
اين همان فرزند صبور و بردباري بود كه ابراهيم(عليه‌السلام) از درگاه خدا درخواست نموده بود و خداوند بشارت او را به ابراهيم (عليه‌السلام) داده بود.[49]
با داشتن اين فرزند، كانون زندگي ابراهيم(عليه‌السلام) زيبا و شاد شد، چرا كه اسماعيل(عليه‌السلام) ثمره يك قرن رنج و مشقت‌هاي ابراهيم(عليه‌السلام) بود، طبيعي است كه ساره نيز به خصوص هنگامي كه چشمش به چهره اسماعيل(عليه‌السلام) مي‌افتاد آرزو مي‌كرد كه داراي فرزند باشد، حس هووگري گاهي به صورت‌هاي رنج آور در ساره بروز مي‌كرد، او وقتي كه مي‌ديد ابراهيم(عليه‌السلام) نوگلش اسماعيل(عليه‌السلام) را در كنار مادرش در آغوش مي‌گيرد، و او را مي‌بوسد و نوازش مي‌نمايد، در درون ناراحت مي‌شد و در غم و اندوه فرو مي رفت.
سرانجام آتش رشك و حسد ساره، نسبت به هاجر زبانه كشيد و نتوانست تحمل وجود هاجر را با ابراهيم(عليه‌السلام) بنمايد، از اين رو به ابراهيم(عليه‌السلام) گفت: اين زن و كودك خود را برگير و برو در جايي كه شما را نبينم، زيرا مي‌ترسم كاري ا نجام دهم، كه مورد خشم خداوند قرار گيرم.
ابراهيم(عليه‌السلام) هاجر و اسماعيل(عليهماالسلام) را بر الاغي بنشاند و خود هم با ايشان به راه افتاد، مقداري آب و خوراك هم با خود بردند و به سوي مقصدي نامعلوم رهسپار شدند. ابراهيم(عليه‌السلام) سر به بيابان نهاد، نمي‌دانست كه به كجا برود، تا اينكه جبرئيل (عليه‌السلام) فرود آمد و گفت: اي ابراهيم(عليه‌السلام) اين زن و فرزند را به خداوند بسپار، كه خدا خود حافظ و نگهبان آن‌ها خواهد بود. و تو هم از سرگرداني و اندوه رهايي مي‌يابي.
ابراهيم(عليه‌السلام) گفت: اي جبرئيل!‌آن ها را به كجا ببرم؟
گفت: به حرم خداي در سرزمين مكه، در آنجا آن‌ها را بگذار و برو. [50] ابراهيم (عليه ‌السلام) رو به سرزمين حجاز نهاد و چون به حرم خدا رسيد و وارد مكه شد، جايگاهي ديد كه جز زمين خشك و كوه، چيز ديگري نيست. نه مردمي دارد و نه گياهي و نه آبي و نه طعامي.
پيش خود گفت: چگونه اين زن و كودك را بدون سرپرست رها كنم، بالاخره دل به خدا بست و گفت: خداي بزرگ خود نگهبان آن‌هاست، هاجر را از الاغ پايين آورد و در جايي كه اكنون خانه كعبه و چاه زمزم است، بنشاند و گفت: «پروردگارا! من برخي از اعضاي خانواده‌ام را در منطقه‌اي بي‌آب و علف نزديك خانه محترم تو سكونت دادم...»[51]
اسماعيل(عليه‌السلام) را كه كودكي دو ساله بود، در كنار هاجر گذاشت، خواست كه آن‌جا را ترك كند. هاجر دامن ابراهيم(عليه‌السلام) را گرفت و گفت: اي ابراهيم!‌از خدا بترس و مرا با اين كودك در اين بيابان تنها مگذار.
ابراهيم(عليه‌السلام) گفت: اي هاجر! من از خداوند دستور دارم كه شما را در اين بيابان بگذارم، زيرا او خود نگهدار شما خواهد بود و از شما محافظت و نگهباني مي‌كند، به ناچار ابراهيم(عليه‌السلام)، هاجر او اسماعيل(عليهماالسلام) را، در آن بيابان تنها گذاشت و به سوي فلسطين حركت كرد.
سرانجام طعام و آبي كه همراه هاجر بود تمام شد، تشنگي بر كودك غلبه كرد و گريان و نالان شد. هاجر كه وضع را بدين منوال ديد، از جا برخاست و بر كوه «صفا» بالا رفت و به راست و چپ خود نگريست، كه شايد كسي را ببيند و يا آبي به دست آورد، ولي نه كسي را ديد و نه آبي يافت، باز فرود آمد و چون انساني خسته و درمانده شتابان به حركت درآمد، تا بربلندي ديگري بنام «مروه» بالا رفت و نگاهي كرد باز چيزي نيافت و دوباره به كوه «صفا» بالا رفت و پايين آمد.
به همين كيفيت تا هفت بار از كوه صفا به مروه بالا و پايين مي‌رفت و بالاخره چيزي نديد و نيافت.
اسماعيل هم از شدت تشنگي گريه مي‌كرد و پاشنه پاي خود را بر زمين مي‌زد، تا اينكه از زير پاشنه پاي او آب جوشيدن گرفت و بر روي زمين جاري شد و آن آب اكنون همان چاه زمزم است.
هاجر چون صداي گريه كودك خود را شنيد، از كوه به زير آمد تا شايد كودك را ساكت كند، چون به نزدش آمد، گودال كوچكي ديد كه در اثر فشار پاشنه پاي كودك در زمين پديدار شده بود، و آب كم كم جوشيدن مي‌گرفت. خوشحال شد و ترسيد كه مبادا آن آب ضايع گردد، خاك جمع كرد تا جلوي آب را مانند سدي بگيرد، آب زياد شد و پرندگان هوا بر آن آب جمع شدند.
قبيله «جرهم» كه در آن اطراف، با فاصله بسيار دوري زندگي مي‌كردند و در اثر كم آبي جوياي آب بودند، پرندگان هوا را كه ديدند، دانستند كه پرندگان در جايي گرد مي‌آيند كه آب باشد. از اين راه كم كم به جايگاه هاجر و اسماعيل راه يافتند و آب مشاهده كردند، لذا از هاجر پرسيدند: اين آب از كجا آمده است؟
گفت:‌ اين آب را خداوند به من داده.
از هاجر درخواست نمودند تا نزد وي بمانند و با او انس گيرند و او را از دلتنگي و تنهايي بيرون آورند.
هاجر نيز پذيرفت و در همسايگي وي اقامت گزيدند.
ابراهيم(عليه‌السلام) كه به فلسطين برگشته بود، ولي كراراً براي ديدار فرزندش اسماعيل و همسرش هاجر(عليه‌السلام) به مكه مي‌آمد، اين راه طولاني را طي مي‌كرد و از آن‌ها خبر مي‌گرفت و از اين كه مشمول لطف الهي شده‌اند و از مواهب الهي برخوردارند، بسيار خوشحال مي‌شد، ولي چندان در مكه نمي‌ماند و به خاطر اين‌كه ساره ناراحت نشود، زود به فلسطين برمي‌گشت.
اسماعيل(عليه‌السلام) در كنار مادرش كم كم بزرگ شد و به سن جواني رسيد و با قوم «جرهم» معاشرت مي‌كرد و فوق‌العاده مورد احترام آنان بود، تا اينكه زبانشان را ياد گرفت و طولي نكشيد كه با دختري از آن قبيله به نام «سامه» ازدواج كرد و پيوند ارتباط و امتزاجش با ايشان محكم شد.
كم كم داشت اسباب خوشي و آسودگي فراهم مي‌شد، ولي روزگار با مرگ هاجر،[52] اين بساط خوشي و آسايش را در هم پيچيد.
ابراهيم(عليه‌السلام) اگر چه در سرزمين دور از اسماعيل(عليه‌السلام) به سر مي‌برد، ولي نمي‌توانست فرزند عزيزش را فراموش كند، از اين رو گاه و بيگاه، به سراغ اسماعيل (عليه‌السلام) مي‌آمد و از حالش تفقد مي‌كرد.
در يكي از سفرها كه به سوي مكه رهسپار شد سوار بر الاغ، خسته و كوفته، گرد و غبار بر سر و صورتش نشسته، با خود مي‌گفت: تمام اين رنج‌ها با ديدار اسماعيل و هاجر رفع خواهد شد، ولي اين بار نزديك رسيد، ديد هاجر به پيش نمي‌آيد. كم كم به پيش آمد با زني روبرو شد كه همسر اسماعيل(عليه‌السلام) بود، پس از احوال پرسي فهميد كه هاجر از دنيا رفته. قلب مهربان ابراهيم(عليه‌السلام) به طپش افتاد، به ياد مهرباني‌هاي هاجر اشك ريخت و از اين مصيبت جانكاه به خدا پناه برد.
از همسر اسماعيل پرسيد: شوهرت كجاست؟
گفت: او در پي تحصيل روزي بيرون رفته است. آنگاه از سختي معيشت و تلخي زندگي، پيش ابراهيم(عليه‌السلام) گله كرد. اين گله‌مندي و نارضايتي از زندگي، ابراهيم (عليه‌السلام) را خوش نيامد و آن زن را شايسته همسري فرزند خود نيافت و بيدرنگ از آنجا بازگشت و هنگام بازگشتن، به وسيله آن زن سلام و تحيت خود را به فرزند ابلاغ كرد و به او پيغام داد كه: «آستانه خانه‌اش را تغيير دهد.» و مقصود ابراهيم(عليه‌السلام) از اين كنايه آن بود كه اسماعيل(عليه‌السلام) همسرش را تبديل كند و با زني متناسب با مقامش همسري گزيند.
طولي نكشيد كه اسماعيل (عليه‌السلام) باز آمد و از مشاهده اوضاع و احوال دريافت كه كسي در غياب او به منزلش درآمده. از همسر خود پرسيد: آيا امروز كسي از اينجا گذشته است؟ گفت: آري، پيرمردي با اين علائم و صفات به اينجا آمد و سراغ تو را گرفت و از حال و گزارش زندگاني تو جستجو كرد. پس من وضع زندگي و شدت دست تنگي خود را، با او باز گفتم.
اسماعيل(عليه‌السلام) گفت: آيا پيغامي براي من نفرستاد؟ گفت: چرا؟ او به تو سلام فرستاد و پيغام داد كه آستانه خانه‌ات را عوض كني. اسماعيل(عليه‌السلام) گفت: او پدر من است و مرا فرمان داده است تا تو را طلاق دهم، آنگاه به فرمان پدر، او را طلاق داد و با يك زن ديگر به نام «حيفا» ازدواج كرد كه او بسيار شايسته بود، وي دختر «حارث بن مضاضن الجُرهُمي» بود، كه با سختي‌ها ساخت و با اخلاق و رفتارش، شوهرش را ياري كرد.[53]
تجديد بناي كعبه[54]
كعبه نخستين بنايي است كه در روي زمين ساخت شد.[55] و در زمان حضرت آدم(عليه‌ السلام) توسط خود او درست شد، بعداً طوفان نوح(عليه‌السلام) باعث شد كه ساختمان اين خانه ويران شده و در ظاهر محو گرديد. اسماعيل(عليه‌السلام) در حالي كه به سن سي سالگي رسيده بود و پدرش ابراهيم(عليه‌السلام) در صدمين سال خود، به دستور خداوند مأمور بناي خانه كعبه شد، او از خدا خواست كه مكان كعبه را تعيين كند. جبرئيل از طرف خدا به زمين آمد، و همان مكان سابق كعبه را خط مشي كرد و آنگاه ابراهيم(عليه‌السلام) آماده شد كه در آن مكان، به تجديد بناي كعبه بپردازد.
اسماعيل(عليه‌السلام) از بيابان سنگ مي‌آورد و پدرش ديوار كشي كعبه را انجام مي‌داد، پس از آن به اسماعيل(عليه‌السلام) فرمود: «سنگي مناسب برايم بياور تا آن را بر ركن قرار دهم تا براي مردم نشان و علامتي باشد...».
جبرئيل او را به «حجرالاسود» رهنمون شد و آن را برگرفت و در جايگاهش قرار داد، آن‌گاه كه بناي خانه بالا رفت،‌براي ابراهيم(عليه‌السلام) بالا بردن سنگ‌ها دشوار آمد، روي سنگي ايستاد كه همان مقام ابراهيم(عليه‌السلام) است و چون قسمتي از ديوار به پايان رسيد، در حالي كه روي آن سنگ قرار داشت، به سمت ديگر منتقل مي‌شد و هر زمان از بناي ديواري فراغت مي‌يافت، سنگ را به قسمت ديگر منتقل مي‌ساخت و به همين ترتيب بود تا ديوارهاي كعبه به پايان رسيد.
ابراهيم(عليه‌السلام) براي كعبه، دو در قرار داد كه يكي به طرف مغرب و ديگري به طرف مشرق باز مي‌شد، سپس ايشان سقف كعبه را با چوبهايي پوشانيد، قرآن در آيات متعددي به نام كعبه اشاره مي‌كند.[56]
كيفيت فرزند دار شدن ساره(عليهاالسلام)
ابراهيم و ساره (عليهماالسلام) گرچه هر دو پير شده بودند و ديگر اميد فرزند داشتن در ميان نبود، ولي ابراهيم(عليه‌السلام) بارها امدادهاي غيبي را ديده بود،‌از اين رو داراي اميد سرشار بود و از خدا مي‌خواست كه ساره نيز داراي فرزند شود، طولي نكشيد كه دعاي ابراهيم(عليه‌السلام) مستجاب شده و بشارت فرزندي به نام «اسحاق» به او داده شد.[57]
كيفيت بشارت چنين بود: حضرت لوط(عليه‌السلام) مدت‌ها قوم خود را به سوي خدا و اخلاق نيك دعوت مي‌كرد، ولي آن‌ها حضرت لوط(عليه‌السلام) را به استهزاء گرفتند و سرانجام مستحق كيفر سخت الهي گشتند.
جبرئيل(عليه‌السلام) همراه چند نفر از فرشتگان مقرب مأمور شدند، كه نخست نزد ابراهيم(عليه‌السلام) بيايند و او را به تولد فرزندي به نام «اسحاق» مژده دهند و سپس به سوي قوم لوط(عليه‌السلام) رفته و عذاب الهي را به آن‌ها برسانند.
در اين هنگام پيك وحي با سلام خدايي فرود آمد و با ابراهيم(عليه‌السلام) به گفتگو پرداخت، و تولد فرزند را بشارت داد. در اين زمان ابراهيم(عليه‌السلام) به صد و بيست سالگي رسيده بود و ساره پيرزني عجوزه بود كه از باردارشدن تعجب مي‌كرد.
اما در جواب او جبرئيل(عليه‌السلام) گفت: آيا از مرحمت و لطف خدا تعجب مي‌كنيد كه شامل حالتان گرديد؟ خداوند ستوده و بزرگوار است.[58]
به اين طريق اسحاق، پسر دوم ابراهيم(عليه‌السلام) پس از اسماعيل به دنيا آمد و ساره براي اولين بار، نوزادي را در بغل گرفت و توجه توده‌ها و ناظران را به خود معطوف نمود. زيرا پدر و مادري فرتوت، آن‌هم از مادري نازا و عقيم ، بچه‌اي سالم و زيبا كه رسالت الهي را بعدها به عهده گرفت، از آنان فرا رسيد.
ساره سرانجام در «قدس» شهر الخليل، در سن صد و بيست سالگي از دنيا رفت و هم اكنون مرقد شريف او در كنار حضرت «ابراهيم، اسحاق، يعقوب، يوسف(عليهم‌السلام)» مورد زيارت مي‌باشد.[59]
موضوع قرباني و ذبح اسماعيل[60]
ابراهيم(عليه‌السلام) فرزندش اسماعيل(عليه‌السلام) را در مكه رها كرد، ولي او را به فراموشي نسپرده و از او غافل نگشت، بلكه هر چند گاه به ديدار وي مي‌رفت.
در يكي از ديدار‌ها ابراهيم (عليه‌السلام) در خواب ديد كه خداوند به او فرمان مي‌دهد، تا فرزندش اسماعيل(عليه‌السلام) را ذبح كند. البته خواب پيامبر حق بوده و به منزله وحي الهي است، به همين دليل ابراهيم(عليه‌السلام) تصميم به اجراي فرمان الهي گرفت. اين ماجرا را قرآن برايمان بازگو مي‌كند.[61]
ابراهيم(عليه‌السلام) ماجرا را بر پسرش عرضه كرد تا ايمان او را بيازمايد و با آرامش دل بيشتر، او را ذبح كند و اين قضيه بر او دشوار نيايد.
اسماعيل(عليه‌السلام) پاسخ داد: پدر جان! آنچه را خداوند به تو فرمان داده،‌عملي كن. ان‌شاء الله مرا از بردباراني كه راضي به قضاي خدايند، خواهي يافت.
چون اسماعيل(عليه‌السلام) تسليم قضاي الهي شد، ابراهيم(عليه‌السلام) تصميم بر اجراي فرمان الهي گرفت. وي فرزندش را به صورت خوابانيد كه ازقفا او را ذبح نمايد، تا هنگام ذبح، صورت او را نبيند. كارد را بر گردنش كشيد، اما نبريد، در اين هنگام خداوند او را مخاطب ساخت: «اي ابراهيم! از ذبح فرزندت خودداري كن، زيرا هدف از آزمايش و امتحان تو،‌حاصل گرديد و تو در اين آزمون پيروز گشتي اينك اين گوسفند را گرفته و به جاي فرزندت ذبح كن».[62]

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
من محسن قربانزاده سوار هستم . در دانشگاه آزاد اسلامی واحد کاشان تحصیل میکنم ( رشته مهندسی مکانیک )
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    آیا از سایت و مطالب آن راضی هستید ؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 51
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 22
  • آی پی دیروز : 7
  • بازدید امروز : 24
  • باردید دیروز : 9
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 77
  • بازدید ماه : 66
  • بازدید سال : 652
  • بازدید کلی : 8,101
  • کدهای اختصاصی
    پخش زنده حرم